روانشناسی / طول و عرض عمر انسان
مدیریت. موفقیت. داستان کوتاه. شعر و...
به نام دوست که هر چه داریم از اوست

حکایت طول و عرض عمر

راستی عمر مفید شما چقدر است؟

حکایت:

مورخان می نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران حمله می کند، با کمال تعجب مشاهده می کند که دروازه آن شهر باز است و با این که خبر آمدن او در شهر پیچیده بود، مردم زندگی عادی خود را ادامه می دادند.

این موضوع باعث حیرت اسکندر بود، زیرا در هر شهری که صدای سم اسبان لشکر او به گوش می رسید عده ای از مردم آن شهر از وحشت بی هوش می شدند و بقیه به خانه ها و دکان ها پناه می بردند، اما اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردم شهر گذاشت و گفت : "من اسکندر هستم!"

مرد با خونسردی جواب داد : "من هم ابن عباس هستم!"

اسکندر با خشم فریاد زد : "من اسکندر مقدونی هستم؛ کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی ترسی؟ "

مرد جواب داد : "من فقط از یکی می ترسم و او خداوند است. "

اسکندر به ناچار از مرد پرسید : "پادشاه شما کیست؟ "

مرد گفت : "ما پادشاه نداریم!"

اسکندر با خشم پرسید : "رهبرتان ، بزرگتان !؟"مرد گفت : "ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می کند. "

اسکندر با گروهی از سران لشکر به طرف جایی که مرد نشانی داده بود حرکت کردند. در میانه راه؛ با حیرت در جلوی هر خانه چاله هایی را می بیند که شبیه به قبر است.

لحظاتی بعد به قبرستان می رسند، اسکندر با تعجب نگاه می کند و می بیند روی سنگ هر قبر نوشته شده: "ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. " "ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد." "ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد."

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر تنش نشست و با خود فکر کرد؛ آیا این مردم حقیقی هستن د یا اشباح اند؟ سپس به جایگاه مردم ده رسید و دیدپیرمردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده ای دور او جمع اند. اسکندر جلو رفت و گفت : " تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ "

پیرمرد گفت : "آری من خدمت گذار این مردم هستم "

اسکندر گفت : "اگر بخواهم تو را بکشم چه کار می کنی؟"

پیرمرد آرام و خونسرد گفت : "خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم! "

اسکندر گفت : "پس تو را نمی کشم تا به خدایت ثابت کنم که عمر تو در دست من است."

پیر مرد گفت :"باز هم خواست خداست که بمانم و بیار گناهم در این دنیا افزون گردد."

اسکندر سر در گم و متحیر گفت : "ای پیرمرد من تو را نمی کشم اما به دو سوال من جواب بده! یکی اینکه: چرا جلوی هر خانه چاله ای شبیه به قبر است؟ و دیگری چرا روی هر سنگ قبر نوشته شده فلانی ده دقیقه یا یک ساعت یا یک ماه زندگی کرد و مرد؟ "

پیرمرد گفت: "اول اینکه هر صبح وقتی از خانه بیرون می آییم به خود می گوییم فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای ما می باشد!

اما سوال دوم وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می رسد، به کنار بستر او میرویم و خوب می دانیم که در واپسین دم حیات، پرده هایی از جلوی چشم انسان برداشته می شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!

از او چند سوال می کنیم:

چه علمی آموختی؟ و چقدر آموختن آن به طول انجامید؟

چه هنری آموختی؟ و چقدر برای آن عمر صرف کردی؟

برای بهبود معاش و زندگی مردم چقدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار دارد، مثلا می گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم؛ یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شب مقداری نان خریدم و برای همسایه ام که می دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه اش بردم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

پس از مردن آن شخص، مدت زمانی را که به آموختن علم، هنر و تلاش برای بهبود زندگی مردم انجام داده را محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک می کنیم: "ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد!" و یا "ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد." یعنی عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی به خود می گیرد که بر سه بستر؛ علم / هنر / مردم، مصرف شده باشد و باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی بر آن نتوان نهاد!

اسکند با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام کرده و به لشکر خود دستور داد: "هیچ گونه تعدی به مردم نکنند" و به پیرمرد احترام گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون رفت"

خب حالا کمی فکر کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر شما چه خواهند نوشت؟

لحظاتی فکر کرده و سپس عمر مفید خود را محاسبه کنید! این حساب به روش زندگی شما در آینده جهت  میدهد.

به خاطر داشته باشید به قول پائولو کوئلیو : عمری که با مرگ تمام شود هیچ ارزشی ندارد!


نظرات شما عزیزان:

ئئئئئئئئئئئ
ساعت17:51---23 خرداد 1390
منظور همون چال اسکندرون شیر فرهاد بید؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: جمعه 20 خرداد 1390برچسب:اسکندر مقدونی,حکایت,عمر مفید,زندگی,,
ارسال توسط کاظم احمدی
آخرین مطالب